پری آشتی
ماموریت پری آشتی:
رفیق شفیق، ما پریها نیستیم که تو را آشتی میدهیم. خودت هستی که باید آستین بالا بزنی و کینهها را از دلت بیرون کنی. از نگاهی بالاتر به مسائل و دوستیهایت بنگری و ارزشمندی همراهی را درک کنی.
من در قصههایم بوی قهری را میشنوم که از غرور ایجاد شده است. نگاهی پایینبهبالا که سرآغاز دلخوری است. دنیا با ما بودن است که شکل میگیرد. تو و آشناهای زندگی تو.
قصههای پری آشتی
پری آشتی و پرده ها
احمد صبحانهاش را که خورد دوباره به اتاقاش آمد. پردهه ...
پری آشتی و گل ها
گل نرگس گفت: «من با تو قهر هستم. » گل زنبق آبی گفت: « ...
پری آشتی و قوری و فنجان
مادر، علی کوچولو را صدا کرد و گفت:«پسرم. بیا صبحانه بخوریم.&raqu ...
خرگوش چشم سیاه و پا کوتاه
اون روز بحث داغی بین بچّه خرگوشها بود. قرار بود یکی از بچّه خرگو ...